نویسنده: بهروز حاجی‌محمدی




 

بازگشت به موطن و تلاش برای اثبات تعلق خود به یك مكان جغرافیایی از بن‌مایه‌های مكرر آثار كافكاست. راوی داستان «بازگشت به خانه»، مخاطب را از بازگشت خود به مزرعه پدری باخبر می‌كند. او اطرافش را نگاه می‌كند؛ از حیاط قدیمی می‌گذرد، راه خود را از بین «ابزارهای اسقاط درهم ریخته» باز می‌كند. از مقابل گربه‌ای «به كمین نشسته» عبور می‌كند. به پارچه مندرسی نگاه می‌كند كه در بازی‌های دوران كودكیِ او به دور چوبی پیچیده می‌شد. اما او در ورود به خانه‌ی دوران كودكی‌اش ناكام می‌ماند. در آستانه‌ی در به تردید می‌افتد: «هیچ نمی‌شنوم بجز نواختن خفیف ساعت كه رویِ روزگار كودكی‌ام می‌گذرد، ولی شاید فكر می‌كنم كه می‌شنومش.» این بازگشت، بازگشتی آرامبخش نیست. راوی را خوشامد نمی‌گویند. او در خانه‌ی پدری‌اش احساس راحتی نمی‌كند: «خانه كه خانه‌ی پدرم است، ولی هر شیء سرد در كنار شیء دیگر قرار گرفته، انگار دلمشغول كار و بار خودش است كه من نیمی فراموششان كرده‌ام و نیمی هرگز نشناخته‌امشان.» او در خانه‌ی پدری‌اش بیگانه است و بین خود و پدیده‌های پیرامونش رابطه‌ای نمی‌بیند: «من چه فایده‌ای به حالشان دارم، چه معنایی برایشان دارم، ولو پسر پدرم باشم.» این داستان، رؤیای شیرین بازگشت به موطن آرامبخش روستایی را درهم می‌شكند. هیچ مأمن امنی نیست. بین راوی و ساكنان خانه‌ی پدری هم دیواری سرد و عاطفی هست: «دلش را ندارم كه به در آشپزخانه بكوبم. فقط از دور گوش می‌دهم... هر چیز دیگری كه در آشپزخانه رخ می‌دهد راز كسانی است كه آنجا نشسته‌اند، رازی كه از من پنهان می‌دارند.» اما این رفتار بیگانه‌ساز، به ساكنان خانه محدود نمی‌شود. خود راوی نیز چنین است: «چه پیش می‌آمد اگر كسی در را اكنون می‌گشود و از من سؤالی می‌پرسید؟ آیا من خودم عینِ كسی رفتار نمی‌كردم كه می‌خواهد رازش را پنهان دارد؟» پیداست كه عنصر غربت و بیگانگی، عنصری فراگیر است. در سطور پایانی با پارادوكسی شگرف روبرو می‌شویم: برخلاف پندار ما، گذرِ لحظه‌ها به انس راوی با محیط دیر آشنا منجر نمی‌شود. نگاه راوی بر اشیای آشنا، نه به انس او، كه به تشدید احساس غربتش می‌انجامد: «هرچه بیش‌تر جلوی در درنگ كنید، بیش‌تر بیگانه می‌شوید.» (مجموعه داستان‌ها، ص 522).
منبع مقاله :
حاجی‌محمدی، بهروز، (1393)، شخصیت‌های اصلی در آثار كافكا، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول